معنی بچه پلنگ

حل جدول

گویش مازندرانی

پلنگ

پلنگ مازندران

از طوایف کتول که از دو تیره ی پلنگ و اسفندیاری تشکیل شده...

پلنگ، نام سگ، این واژه در گذشته ها لقب اشخاص و طوایف بود...


پلنگ پلنگ

نوعی احساس درد از زخم چرکین، مورمور شدن، گزگز کردن


پلنگ خاسه

مکان استراحت پلنگ – کنام پلنگ

تعبیر خواب

پلنگ

پلنگ در خواب، دشمن قوی و توانا بود. اگر بیند که با پلنگ جنگ می کرد، دلیل که با دشمن خود خصومت کند و خصم را ظفر و غلبه بود، یعنی اگر پلنگ بر وی غالب شد، دشمن بر وی غالب گردد. اگر او بر پلنگ غالب شد. او بر دشمن غالب گردد. اگر بیندگوشت پلنگ همی خورد، دلیل که درجنگ و خصومت افتد، لیکن مظفر گردد و شرف و بزرگی یابد. - محمد بن سیرین

اگر بیند بر پلنگ نشست، دلیل است بر عز و جاه وی و دشمن راقهر کند. اگر بیند با پلنگ جنگ می کرد و هیچکدام بر یکدیگر ظفر نیافتند، دلیل که از پادشاه ترسی عظیم بدو رسد، یا بیماری صعب یابد و بعد از آن شفا یابد. اگر بیند شیر پلنگ همی خورد، دلیل که از دشمن ترسی بدو رسد و سرانجام ایمن شود. اگر بیند پوست پلنگ یا استخوان یا موی او را فراگرفت، یاکسی بدو داد، دلیل که از مال دشمن به قدر آن، چیزی بیابد. اگر بیند پلنگی را بکشت، دلیل که از اسلام روی بگرداند و در او هیچ خیر نباشد. - اب‍راه‍ی‍م‌ ب‍ن‌ ع‍ب‍دال‍ل‍ه‌ ک‍رم‍ان‍ی

دیدن پلنگ در خواب بر سه وجه است. اول: دشمن قوی. دوم: مال یافتن از دشمن، سوم: ترس از پادشاه. - امام جعفر صادق علیه السلام


بچه

بچه فرزند خود: خوشبختی کودکی همراه مادرش: اوقات مبارک بچه های کوچک: غم و غصه دیدن کودکان بیشمار: فلاکت کودکان زیباروی: شادی و سلامتی کتک زدن یک بچه: بی عدالتی بچه ای که میدود: نیکبختی - لوک اویتنهاو

لغت نامه دهخدا

پلنگ

پلنگ. [پ َ ل َ] (اِخ) ابونصر. رجوع به ابونصر پلنگ شود.

پلنگ. [پ َ ل َ] (اِ) جانوری است از رده ٔ پستانداران از راسته ٔ گوشتخواران جزو تیره ٔ گربه سانان با خالهای سیاه روی پوست و گونه های متعدد. گویند که دشمن شیر است. (از فرهنگ فارسی معین) (از برهان قاطع). جانوری شبیه گربه از جنس یوزپلنگ که در افریقا و هند بسیار است. پوست آن به رنگ زرد و دارای لکه هائی بگونه ٔ مرمر است (بعض پلنگها سیاه رنگ اند). پلنگ حیوانی است درنده و دلیر و چابک و قوی که بجمله ٔ جانوران حتی انسان حمله کند و از شاخ درختان بالا رود و در کمین نشیند. در ایران زیباترین نوع آن موجود است و در مازندران و اغلب جبال ایران یافت میشود. سراج الدین علیخان آرزو در شرح گلستان نوشته است که اکثر مردم بی تحقیق هندوستان پلنگ جانوری رادانند که به هندی آن را چیتا گویند و این خطاست زیرا که پلنگ جانور دیگر است که به عربی نمر گویند و چیتا را در فارسی یوز گویند نه پلنگ و در بهار عجم نوشته که پلنگ درنده ای است غیر از یوز که به هندی چیتا گویند... (غیاث اللغات). در کتاب قاموس مقدس آمده است: این لفظ در عبرانی بمعنی نقاطی میباشد تا اشاره ٔ بیشه هائی که در آن حیوان است باشد. (از 13:23) و پلنگ از جنس گربه است و طولش از بینی الی اول دم چهار قدم و طول دمش دو قدم و قدری است و در کوههای لبنان وفلسطین کمیاب است لکن در کوههای شرقی و در جلعاد و موآب و حوالی دریای لوط بسیار است. پوستش بسیار گران قیمت و برای پوشش زین و سجادات بکار آید و از جمله ٔ عادتهای این حیوان که در کتاب مقدس مذکور است کمین کردن در حوالی شهرها (ار 5:6) و در سر راه حیوانات یامردم است (هو 13:7) و از جمله ٔ علامات صلح و سلامتی در ملکوت مسیح همخوابه شدن پلنگ با ببر است بدون ضرر. (اش 11:6) و پلنگ از حیوانات مکاری است که بقوت و سرعت و شجاعت معروف است (دا 7:6) و (حب 1:8) و بعضی بر آنند که مضمون آیه ٔ حبقوق اشاره به نوعی از پلنگ باشد و آن را فیلس گویند و امرا و پادشاهان از برای صید نگاه دارند و بعضی بر آنند که بعضی از اماکن را که در کتاب مقدس به اسم نمریم (اش 15:6) و (ار 48:34) و نمره (اعد 32:3) و بیت نمره (اعد 32:36) و (یوش 13:27) مذکورند بواسطه ٔ کثرت وجود این حیوان در آنجاها بوده است که به این اسامی نامید شده اند لکن دور نیست که اصل این الفاظ در عبری به معنی صافی باشد ملاحظه در نمره و نمیریم - انتهی. در حبیب السیر (چ طهران اختتام ص 419) آمده است: پلنگ متکبرترین سباع است واو چون سیر شود سه شبانروز خواب کند و از دهانش بوی خوش آید بخلاف شیر و هر گاه پلنگ مریض گردد موش خوردتا نیک شود و پلنگ را با شراب آنقدر محبت است که اگر بشراب رسد چندان بخورد که او را شعور نماند و گرفتار گردد. نَمِر. نِمِر. بارس. ابوالحریش. ابوجذامه. ابوخطاب. ابوخلعه. سبندی. کلد. سبنتی. زمجیل. ضرجع. عسبر. عسبره. ارقط. کثعم. (منتهی الارب):
ز شاهین و از باز و پرّان عقاب
ز شیر و پلنگ و نهنگ اندر آب
همه برگزیدند فرمان اوی [خسرو پرویز]
چو خورشید روشن شدی جان اوی.
فردوسی.
مرا جنگ دشمن به آید ز ننگ
یکی داستان زد بر این بر پلنگ
که خیره ببدخواه منمای پشت
چو پیش آیدت روزگار درشت.
فردوسی.
و زان پس برفتند سیصد سوار
پس بازداران همه یوزدار
بزنجیر هفتاد شیر و پلنگ
بدیبای چین اندرون بسته تنگ.
فردوسی.
یکی گرگ در وی [بیشه] بسان نهنگ
بدرّد دل شیر وچرم پلنگ.
فردوسی.
بپوشیدتن را بچرم پلنگ
که جوشن نبد آنگه آیین جنگ.
فردوسی.
همه راغها شد چو پشت پلنگ
زمین همچو دیبای رومی برنگ.
فردوسی.
ز خون یلان سیر شد روز جنگ
بدریا نهنگ و بخشکی پلنگ.
فردوسی.
از آواز کوسش همی روزجنگ
بدرّد دل شیر و چرم پلنگ.
فردوسی.
از پی خدمت تو تا تو ملک صید کنی
به نهاله گه تو راند نخجیر پلنگ.
فرخی.
نهاله گاه بخوشی چو لاله زاری گشت
ز خون سینه ٔرنگ و ز خون چشم پلنگ.
فرخی.
بزرگواری جنسی است از فعال امیر
چنانکه هیبت نوعی است از خصال پلنگ.
فرخی.
بیک خدنگ دژآهنگ جنگ داری تنگ
تو بر پلنگ شخ و بر نهنگ دریابار.
عنصری.
هر که او مجروح گردد یک ره از نیش پلنگ
موش گرد آید برو تاکار او زیبا کند.
منوچهری.
ور زانکه بغرّدی بناگاهان
پیرامن او پلنگ یا ببری.
منوچهری.
چون نهنگان اندر آب و چون پلنگان از جبال
چون کلنگان در هوا و همچو طاووسان بکوی.
منوچهری.
برده ران و برده سینه برده زانو برده ناف
از هیون و از هزبر و از گوزن و از پلنگ.
منوچهری.
دشت را و بیشه را و کوه را و آب را
چون گوزن و چون پلنگ و چون شترمرغ و نهنگ.
منوچهری.
چون کلنگان از هوا آهنگ او سوی نشیب
چون پلنگان از نشیب آهنگ او سوی فراز.
منوچهری.
نجهد از بر تیغت نه غضنفر نه پلنگ
نرهد از کف رادت نه بضاعت نه جهاز.
منوچهری.
ور گاو گشت امت اسلام لاجرم
گرگ و پلنگ و شیر خداوند منبرند.
ناصرخسرو.
با همت باز باش و با کبر پلنگ
زیبا بگه شکار و پیروز بجنگ.
مسعودسعد (ازکلیله ٔ بهرامشاهی).
ز رشک (ز عکس ؟) زین پلنگش ز چرخ بدر منیر
سیاه و زرد نماید همی چو پشت پلنگ.
ازرقی.
در عشق تو من ز خون دیده
دارم چودم پلنگ رخسار.
عبدالواسع جبلی.
رنگیم و با پلنگ اجل کارزار ماست
آخر چه کارزار کند با پلنگ رنگ
کبر پلنگ در سر ما و عجب مدار
کز کبر پایمال شود پیکر پلنگ.
سوزنی.
از بار هجو من خر خمخانه گشت لنگ
آن همچو شیرگنده دهان پیس چون پلنگ.
سوزنی.
بندگان شه کمند از چرم شیران کرده اند
در کمرگاه پلنگان جهان افشانده اند.
خاقانی.
که خرگوش حیض النسا دارد و من
پلنگم ز حیض النساء می گریزم.
خاقانی.
چه خطر بود سگی را که قدم زند بجائی
که پلنگ در وی الاّ ز ره خطر نیاید.
خاقانی.
بهر پلنگان کین کرد سراب از محیط
بهر نهنگان دین کرد محیط از سراب.
خاقانی.
روز وشب از قاقم و قندز جداست
این دله ٔ پیسه پلنگ اژدهاست.
نظامی.
در کمر کوه ز خوی دورنگ
پشت بریده است میان پلنگ.
نظامی.
سپر نفکند شیر غران ز جنگ
نیندیشد از تیغ بران پلنگ.
سعدی.
صیاد نه هر بارشکاری ببرد
افتد که یکی روز پلنگش بدرد.
سعدی (گلستان).
هر بیشه گمان مبر که خالیست
شاید که پلنگ خفته باشد.
سعدی (گلستان).
ببال و پر چو هزبری بخشم و کین چو پلنگ
بخال و خط چو تذروی بدست و پا چو غزال.
طالب آملی.
ختعه، پلنگ ماده. هرماس، بچه پلنگ. عوَبر؛ بچه ٔ پلنگ. (منتهی الارب). و نیز رجوع به ادقچه شود. || برنگ پوست پلنگ. با خالهای درشت. هر چیز که در آن نقطه ها از رنگ دیگر باشد. (برهان قاطع):
ز دریا برآمد یکی اسب خنگ
سرون گرد چون گور و کوتاه لنگ
دمان همچو شیر ژیان پر ز خشم
پلنگ و سیه خایه و زاغ چشم.
فردوسی.
به پرده درون خیمه های پلنگ
بر آئین سالار ترکان پشنگ.
فردوسی.
سراپرده از دیبه ٔ رنگ رنگ
بدو اندرون خیمه های پلنگ.
فردوسی.
ز هر سو سراپرده ٔ رنگ رنگ
همان خرگه و خیمه های پلنگ.
اسدی.
بمن فرشها دادش از رنگ رنگ
سراپرده و خیمه های پلنگ.
اسدی (گرشاسبنامه نسخه ٔ خطی مؤلف ص 61).
|| از پوست پلنگ:
بدید آن نشست (زین) سیاوش پلنگ
رکیب دراز و جناغ خدنگ.
فردوسی.
ز رشک (ز عکس ؟) زین پلنگش ز چرخ بدر منیر
سیاه و زرد نماید همی چو پشت پلنگ.
ازرقی.
|| نوعی از رنگ کبوتر باشد. (برهان قاطع). || جانوری که آن را زرافه هم میگویند. (برهان قاطع). رجوع به شترگاو پلنگ شود. || چارپایه را گویند و آن چهار چوب است بهم وصل کرده که میان آنرا با نوار و امثال آن ببافند و بر آن بخوابند و این در هندوستان بیشتر متعارف است. (برهان قاطع). چارپایه ٔ چوبین که به نوار بافند و در دیار هندوستان بیشتر متعارف است و در اشعار قدما مذکور است. (فرهنگ رشیدی). تخت خوابی است که میانش را با نوار بافته و استوار کرده باشند.
- بسان پلنگ، که صفات پلنگ دارد.
- پلنگان گوزن افکن، کنایه از دلاوران. (برهان قاطع). مردان دین. (آنندراج).
- پیشانی پلنگ خاریدن، بکار پرخطر پرداختن. به امر خطیر مشغول شدن.
- چرم پلنگ، پوست پلنگ.

پلنگ. [پ ِل ِ] (اِ) از پیش آستانه تا نهایت ضخامت دیوار را گویند یعنی میان در. (برهان قاطع). از پیش آستانه تا نهایت ضخامت دیوار که برابر در واقع است. (فرهنگ رشیدی) (فرهنگ جهانگیری). || پشت پا، در اصطلاح پشت پا زدن هنگام راه رفتن (لهجه ٔ قزوین). فلنگ.


بچه

بچه. [ب َ چ َ / چ ِ / ب َچ ْ چ َ / چ ِ] (اِ) کودک. طفل. ولید. زاک. صبی. طفل و بچه ٔ آدمی و حیوان. (از آنندراج). ولد. فرزند. (فرهنگ شعوری). ولیده. کودک نارسیده. کر. کره. بره. نتاج. نتیجه. زائیده ٔ انسان یا حیوان، در انسان تا به سن بلوغ برسد و در حیوان تا بزرگ شود. (فرهنگ نظام). ج، بچگان:
پریچهر را بچه بد در نهان
از آن شاد شد شهریار جهان.
فردوسی.
چنین گفت با بچه جنگی پلنگ
که ای پرهنر بچه ٔ تیزچنگ.
فردوسی.
پسر باید از هرکه باشد رواست
که گویند کاین بچه ٔ پادشاست.
فردوسی.
همی بچه را بازداند ستور
چه ماهی به دریا چه در دشت گور.
فردوسی.
زنگی بچه ای خفته به هریک در چون قار.
منوچهری.
تا مادرتان گفت که من بچه بزادم.
منوچهری.
زهدانکتان بچه ٔ بسیار گرفته.
منوچهری.
بلی گر بزاید یکی گوسفند
که دارد بچه بر تنش خال چند.
شمسی (یوسف و زلیخا).
اگر گوسفند است اگر گاو و خر
گر اشتر بود یا ستور و ستر
ز ده بچه یک بچه اش مر تراست
بدان تا شود برگهای تو راست.
شمسی (یوسف و زلیخا).
که آن سال هر گوسفندی دوبار
بزایید هر بار بچه چهار.
شمسی (یوسف و زلیخا).
تخم اگر جو بودجو آرد بر
بچه سنجاب زاید از سنجاب.
ناصرخسرو.
بچه ٔ شیر دانش و آنگه
مور جهلت عذاب بنماید.
خاقانی.
آب را سنگست اندر بر از آنک
سنگ را بچه ٔ خور در شکم است.
خاقانی.
که آتش کشتن و اختر گذاشتن و افعی کشتن و بچه نگاه داشتن کار خردمندان نیست. (گلستان سعدی).
- امثال:
شعرناگفتن به از شعری که باشد نادرست
بچه نازادن به از شش ماهه افکندن جنین.
منوچهری.
اگربچه عزیز است، ادب عزیزترست.
حرف راست را از بچه باید شنید.
ماماچه که دوتا شد سر بچه کج میشود.
- بچه ٔ انگور، کنایه است از شراب انگور. (آنندراج):
آراسته بزم تو پر از بچه ٔ حوراست
از بچه ٔ حورا بستان بچه ٔ انگور.
امیرمعزی.
- بچه ٔ تاک، انگور:
یک لخت خون بچه ٔ تاکم فرست از آنک
هم بوی مشک دارد و هم گونه ٔ عقیق.
عماره.
- بچه ٔ حوراء، کنایه از ساقی و محبوب است. حورزاده. (آنندراج).
- بچه ٔ خور، یا بچه ٔ خورشید، کنایه است از لعل و یاقوت و طلا و نقره و دیگر جواهر کانی و فلزات. (از برهان قاطع) (از ناظم الاطباء):
آب را سنگست اندر بر از آنک
سنگ را بچه ٔ خور در شکم است.
خاقانی.
- بچه ٔ خورشید، بچه ٔ خور که جواهر و فلزات باشد. (برهان قاطع).
- بچه ٔ خونین، اشک گلگون. (ناظم الاطباء):
هردم هزار بچه ٔ خونین کنم بخاک
چون لعبتان دیده به زادن درآورم.
خاقانی.
- بچه ٔ ریش، حصه ای از موی ریش که زیر لب قرار گرفته است. (فرهنگ نظام):
بچه بازی اگر نمیداند
بچه ٔ ریش را نهاده چرا؟
ابوالبرکات.
- بچه شیر، بچه ٔ شیر، شبل الاسد. شبل. (دهار).
- || کنایه از دلیر و پهلوان است.
- بچه ٔ طاوس علوی، آفتاب. روز روشن. آتش. لعل. یاقوت. (ناظم الاطباء) (برهان قاطع).
- بچه ٔ کو، شخصی که او را در طفلی از راهگذر برداشته باشند. (برهان قاطع) (فرهنگ نظام). لقیط. کوی یافت.
- بچه ٔ نره شیر، کنایه از نوجوان زورمند و پهلوان زاده است:
چو آگاهی آمد به سام دلیر
که آمد ز ره بچه ٔ نره شیر.
فردوسی.
نباید که آن بچه ٔ نره شیر
شود تیزدندان و گردد دلیر.
فردوسی.
بدو گفت کای بچه ٔ نره شیر
برآورده چنگال و گشته دلیر.
فردوسی.
- بچه ٔ نو، حادثه ای که تازه بهم رسد. نتیجه ٔ هر چیز. (ناظم الاطباء) (برهان قاطع) (آنندراج).
- || شاخه ٔ تازه. شکوفه ٔ نورسته. (ناظم الاطباء) (برهان قاطع).
- زنگی بچه، بچه ٔ سیاه، بچه ٔ سیاه پوست:
در گلشن بوستان رویش
زنگی بچگان ز ماه زاده.
سعدی.
|| چوزه. جوجه:
من بچه ٔ فرفورم و او باز سپیدست
با باز کجا تاب برد بچه ٔ فرفور.
ابوشکور.
پادشا سیمرغ دریا راببرد
خانه و بچه بدان طیطو سپرد.
رودکی.
مرغ دیدی که بچه زو ببرند
چاوچاوان درست چونان است.
دقیقی.
ای بچه ٔ حمدونه غلیواژ غلیواژ
ترسم بربایدت بطاق اندر برجه.
لبیبی.
بای تکین با خویشتن صدوسی تن طاوس آورده بود... در گنبدها بچه می آوردند. (تاریخ بیهقی). در گنبدی دوسه جای خایه و بچه کرده. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 108).
- بچه ٔ باز، جوجه ٔ باز.
- بچه ٔ بط، جوجه ٔ مرغابی:
بچه ٔ بط اگرچه دینه بود
آب دریاش تا بسینه بود.
سنائی.
- بچه ٔ کبوتر، جوجه ٔ کبوتر.
به قدر مرد شد روزی نهاده
ز بازرگان بچه تا شاهزاده.
نظامی.
- خطائی بچه:
تو خطائی بچه ای از تو خطا نیست عجب
کانکه از اهل صوابند خطا نیز کنند.
سعدی.
- درویش بچه، بچه ٔ درویش:
با درویش بچه ای مناظره در پیوسته. (گلستان).
- شاه بچه، شاهزاده:
فکند آن تن شاه بچه به خاک
به چنگال کردش جگرگاه چاک.
فردوسی.
- کبوتربچه:
چون کبوتر بچه تا هستیم بالی می زنیم
بهر یک ارزن که آنهم در دهان دیگریست.
سیلی.
ترکیب های دیگر:
- آهوبچه. بازرگان بچه. پسربچه. پهلوان بچه. ترسابچه. خربچه. دختربچه. دهقان بچه. دیوبچه. سگ بچه. شتربچه. شکم بچه. شیربچه. غلام بچه. قلتبان بچه. کافربچه. کردبچه.گربه بچه. گرگ بچه. لکلک بچه. ماربچه. مغبچه. هندوبچه.و رجوع به این ترکیبات در جای خود شود. || نوکر. خدمتکار. || توله. (ناظم الاطباء). || بی ریش. مأبون. ملوط. مفعول. || مجازاً، خرد و کوچک.
- دربچه، در کوچک.
|| قسمی از مهره های شطرنج کبیر و آن مانند پیاده بود در شطرنج متعارف. (آنندراج):
افکنده بساط و عشرتی داریم
هریک بچه ای به بر چو شطرنج کبیر.
محمدقلی سلیم.
|| آنچه برسر آب غوره و شراب و آب لیمو و مانند آن بندد. (یادداشت مؤلف). کپک. سپیچه.
- بچه ٔسرکه، باکتریهایی که روی سرکه بندد. || جوانه ای که از ریشه ٔ گیاه دورتر از بنه ٔ آن برآید و جدا غرس توان کردن مانند نعناع و چگنک. (یادداشت مؤلف): و درخت عناب بچه بسیار کند و دوساله وسه ساله ٔ آن برکشند و بازنشانند. (فلاحت نامه). || لبلاب. (ناظم الاطباء). اما ظاهراً در این معنی اخیر دگرگون شده ٔ پیچه باشد.


پلنگ رنگ

پلنگ رنگ. [پ َ ل َ رَ] (ص مرکب) انمر. برنگ و گونه ٔ پلنگ: نمر؛ پلنگ رنگ شدن. (منتهی الارب). || اسبی که رنگ پلنگ داشته باشد. (آنندراج).

معادل ابجد

بچه پلنگ

112

عبارت های مشابه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری